به كجا چنين شتابان
پدر خسته شده بود .خودش دست به كار شد . با دستاي خودش .مي كندو پايين ميرفت.رفت و تو رختخوابش
خوابيد .پدر كه حالا خستگي اش تموم شده بود بالاي سرش ايستاد .نگاهي كرد و شروع كرد اولين كوه خاكو كه
كه ريخت يك نگاهعي به نجات 22 ساله انداخت .ساكت وهيچي نمي گفت نگاهش به اسمون بود فقط.كوه خاك
بود كه تو سرش هوار مي شد .تا اينكه ديگه هيچ جارو نديد .پدر تعريف مي كرد:خودش خسته بود از حرف مردم
وقتي از خواب بيدارش كردم و گفتم مي خوام بكشمت گفت باشه خودم هم خسته شدم.دنبالم راه افتاد تا
رسيديم به نخلستان يك جاي مناسب پيدا كردم و شروع كردم به كندن.
نجات 22 ساله با يك دختر 2 ساله براي هميشه زنده به گور شد تا شايد يك روز يك اتفاقي بيفته .
بعد از طلاق از همسر اولش .باردار شد پسري هم كه به نجات قول ازدواج داده بود بچه را گردن نگرفت تا اتيش
روشن بشه .زندگي قبيله ايي همينه ديگه باباي نجات مي گفت تو قبيله اين بي ناموسي ها سزاش فقط مرگه
منم كشتمش تا ننگو بپوشونم .جسد نجات بعد از اعتراف پدر پيدا شد .هيچي از صورتش نمونده بود ولي موهاي
مشگيش هنوز مي درخشيد يك كيف كوچيك دعا هم به گردنش بود.
پي نوشت:حالا هي بگيد غصه نخور .چه جوري ؟هان؟
تبريز هم نميرم .شايد زنجان هم نرم .اصلا ديگه هيچ جا نميرم.
وارد يك پروژه خطرناك شدم .خيلي با مزه است فقط خدا به خير كناد و ما پيروز بشيم .اميدوارم البته شما هم
دعا كنيد .
ديروز كلي كادو واسه خودم خريدم .همچين كمبود محبتم گل كرده بود خودمو بردم فروشگاههاي رنگارنگ و
واسه خودم خريد كردم قشنگ .-قافيه كه تنگ ايد شاعر به جفنگ ايد -ربطي نداشت چرا داشت چون فقط خودم
مي دونم.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۸۶ ساعت 13:18 توسط اکرم احمدی
|